شاد زندگی کن


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 119
:: بازدید هفته : 8
:: بازدید ماه : 1600
:: بازدید سال : 3665
:: بازدید کلی : 46519

RSS

Powered By
loxblog.Com

 شاد زندگی کن
چهار شنبه 17 خرداد 1391 ساعت 18:46 | بازدید : 873 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

زمانی که کوچک بودم بنا به دلایلی مجبور شدم یک سال با پدر بزرگ و مادر بزرگم زندگی کنم..
پدر بزرگ و مادر بزرگ من افرادی سخت کوش و در عین حال قانع بودند .پدر بزرگ پزشک بازنشسته بود و مادر بزرگ در قسمت مالی شرکتی پر رفت و آمد کار می کرد و در نتیجه مسئولیت غیر منتظره نگهداری از من باعث مشکلاتی برای آن ها شد ،چون بسیار کوچک بودم و مدرسه نمی رفتم و پدر بزرگ هم قادر به نگهداری از من نبود نهایتا مادر بزرگم تصمیم گرفت خودش شخصا از من نگهداری کند و بعد از این که به سختی توانست مدیر شرکت را قانع کند ؛ از آن به بعد ما دو نفری به محل کارش می رفتیم .
برای من تجربه سر کار رفتن با مادر بزرگم بسیار جالب بود .او به من آموخته بود که باید مدتی طولانی ساکت باشم و من چون تصور می کردم این رفتار عادی است برایم این کار چندان مشکل نبود . من اغلب از پناهگاهم که نشستن زیر یک میز بزرگ بود خودم را به تماشای مراجعه کنندگان سرگرم می کردم و از این کار لذت زیادی میبردم .از این زمان تصوری بی انتها از رفتارهای مختلف از افراد متفاوت مرا با دنیایی دیگر اشنا کرد ..و این که به تعداد افرادی که مراجعه میکردند میشد رفتارهای متفاوت دید ..و گاهی همان افراد نیز در روزهای مختلف رفتارهایی متفاوت داشتند...
بعد از این دوره نزد مادرم بازگشتم ...


مادرم اعتقاد داشت صحیح نیست که من هر کجا بروم ولی من در درستی این حرف تردید داشتم ،مشاهده آن چه در اطراف می گذرد و مجموعه رفتارهای آنها باعث شکل گیری شخصیت من گردید
..این که از کودکی فهمیدم مردم در زندگی به دو گروه بزرگ تقسیم میشوند .
آن هایی که به فن زیستن موفقیت آمیز دست یافته اند و آنهایی که هنوز برای رسیدن به این مهارت مشکل دارند.
البته منظور من از یادگیری فن موفقیت آمیز زیستن، جمع آوری ثروت و یا قرار گرفتن در مراتب بالای یک شغل توأم با اصطراب نیست .
بلکه منظور من مهارت یافتن در به دست آوردن احساس فراموش شده ای است که پدر بزرگ و مادر بزرگ سخت کوش من در یافته بودند .

بله افرادی که قانع هستند و غالبا بر اساس زندگی در حال و روز به روز عمل می کنند ، خوشحال تر –سالم تر و دارای طول عمر بیشتری هستند و به طور کلی آنهایی که هنوز در کشمکش یافتن این احساس اند افراد غمگینی هستند .
راز این قضیه در چیست؟پاسخ تنها در یک انتخاب ساده نهفته است .

همه ما هر روز در زندگی مان در مورد کارهایی که باید انجام بدهیم دست به انتخاب می زنیم انتخابی که گاهی ما را خوشحال و گاهی غمگین می کند .
اگر این انتخاب ها طبق قوانین درست زندگی باشد از شانس بیشتری برای غلبه بر مشکلات بر خوردار خواهیم شد این قوانین رازهایی مخفی نیستند و از زیر اهرام مصر به دست من نرسیده اند
بلکه قوانین من بر اساس مشاهده افراد موفق و شاد به دست آمده اند .
افرادی که به طور آگاهانه و یا به طور ذاتی از این قوانین پیروی می کنند .

افرادی که به طور ذاتی فاقد این خصیصه اند اغلب احساس می کنند چیزی را گم کرده اند و تمام زندگی را در جستجوی آن صرف می کنند و البته گمشده ی آنها چیزی نیست جز خودشان
البته قبول دارم که تغییر رفتار بسیار سخت است ولی دست یافتنی هست ..
خود من هرگز به همه آنها نرسیدم ..من هم مثل بقیه گاهی اوقات از راه درست خارج می شوم اما می دانم برای بازگشتن مجدد چه باید بکنم .

قوانین من کلیشه ای نیستند مثلا این که قبل از این که از خانه خارج شوی کفشهایت را تمیز کنی کار سختی نیست ولی احساس رضایت خوبی را در تو ایجاد می کند ..
من هنوزم اعتقاد دارم کفش های تمیز و براق تاثیر روانی خوبی در ارتباط با دیگران دارد ..

البته افرادی هم هستند که به هیچکدام از این قوانین عمل نمی کنند و به نظر هم موفق می رسند خوب من مطمئنم همه ما به خوبی این مردم که شاید بسیار ثروتمند هم هستند
را میشناسیم ..شاید بی رحم ..دیکتاتور مآب ،غیر قابل تحمل ، و نان به نرخ روز خورباشند ..
ولی من مطمئنم خیلی ها ترجیح میدهند شب ها راحت بخوابند و خودشان باشند و مثل یک انسان خوب و مهربان زندگی کنند .
من شخصا زمانی که می خواهم بخوابم دوست دارم مروری سریع از روزی که گذشت داشته باشم و با امیدواری بتوانم به خودم بگویم ..
خــــــــــــــــوب روز خوبی بود این طور نبود؟



این احساس که به دیگران بیشتر از این که صدمه بزنم مهربانی کرده ام ....

 



|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: